روز تولد
سلام امشب میخوام اتفاقات روز یا به عبارتی شب تولدت رو بنویسم . ساعت 5:30 بود که آماده باش دادی به مامانی .اون موقع ماشین نداشتیم و قرار بود آقاجون ( بابای مامانی ) ما رو به بیمارستان برسونه . خلاصه با آقاجون و مامان جون و دایی کوچیکه رفتیم بیمارستان میلاد . تا مامانی و تو برید تو بخش زایمان یه دو ساعتی طول کشید . بعدش تازه مامانی ( ایندفعه مامان بابایی ) هم رسیده بودبیمارستان . خلاصه تاز ظهر بابت دختر تحفه ما لشکر ی جمع شده بود تو بیمارستان . این شد که خانمی تا میتونست کلاس گذاشت و چند بار همه ر...
نویسنده :
هدا سادات
19:17